این وبلاگ عنوان ندارد
110میلیوووووووووووون 0-0
عروسی ندیده ها :))
خونه یه شور و حال خاصی گرفته.
ماشین گل زدشو گذاشته توی حیاط
مامان داره اسپند دود میکنه
و در اتاقمون باز بود و داشتم لاک میزدم که یهو داماد با هیبت دامادیش وارد شد و دوید سمت دستشویی... ((بعدا نوشت: مثل اینکه مامانش اینا همه رفتن آرایشگاه اینم کلید نداشته بابام اصرار کرده برو خونه ی ما ))
بعد هنوز درو باز نکرده دوید سمت من که از ذوق پا شده بودم داشتم نگاهش میکردم گفت بدو بیا کمک کن کتمو در بیارم
لامصب اصلا تغییر نکرده بود!!! این آرایشگاه های مردونه هم بلد نیستن مو رو یه جوری شیک درست کنن که داماد هیچ وقت اون مدلی نبوده هاااا موهاش عین همیشه ی خودش سشوار شده بود :/
!!!
از دستشویی که برگشت، میگه بجنب کتمو تنم کن برم :)
کت رو براش گرفتم تا بپوشه میگه ببین من الان اگه ب موقع زن گرفته بودم یه دختر قرتی عین تو داشتم الان تازه اسیره این لباسا شدم :))))
خخخخ
مامان براش لقمه عسل گرفته میگه بخور عزیز ضعف نکنی :)))
حقیقتش اینه ماها هیچ وقت انقد باهم صمیمی نبودیم تا این عروسی.
آقا داماده :)شاخ شمشاده :)
امشب عروسیشه
ما هم دعوتیم
و الان لابد داره میره عروس رو ببره آرایشگاه!
هر چی که هست داره از راه پله به جای برگردان اصوات صدای عربده ای و رو مخش استفاده میکنه و همش داد میزنه هان چی گفتی؟ انگشترتو الان من کجا پیدا کنم؟
و کلا بد اخلاق ِِ و هنوز هیچی نشده سر هر موضوع کوچیکي اینطوری با دختره حرف میزنه، خودم بارها صداشو از توی راه پله و وقتی که داره توو طبقه ی خودشون با تلفن حرف میزنه و کفش میپوشه شنیدم!!
صبح های خیلی زود میره سر کار تا چرخ زندگیش زودتر بچرخه اما امان از اینکه تنها زمانی چرخ زندگیش براش تندتر خواهد چرخید که همسر همراهی داشته باشه و تنها زمانی یک زن در کنارش می ایسته و همراهشه که زبان و اخلاق خوشی داشته باشه، این اما گند اخلاقه، توو این دوران نامزدیش چندین بار خودِ منِ بنده حقیر رو از خواب با صدای بلندش پرونده!! و یهو میبینید ساعت شیش صبح یکی عربده زد موناااااا من دارم میرم سر کار، هان چی گفتی؟ ولش کن باو :/
الان مهم نیس این اخلاق چون دوران نامزدی انقد شوق دارن طرفین اصلا بد اخلاقی همو نمیبینن یا اگر ببینن ازش میگذرن و صبوری میکنن، حتی اوایل ازدواج هم بالاخره آدم ها تحمل میکنن همو تا قلق هم دستشون بیاد اما امان از چند سال دیگه تصور کنید توی یه روز بهاری مرد خانواده داره میره سر کار و طبیعتا زن خانواده داره بدرقه اش میکنه، تصور کنید یهو داد بزنه هان چی گفتی؟ کیف من کجاست؟ یا سر هر موضوع کوچیکي مثل گرم نبودن نون صبحانه با زن خانواده دعوا کنه یا بد حرف بزنه، بنظرتون چ اتفاقی میوفته معلومه که این کارهاش میشه جرقه برای منفجر شدنه دختره و دیگه صبوری نکردن و زندگیشون بومبببب. :/
اصلا فک کنیم زندگیشونم با توجه ب صبوری مونا بهم نریزه اما دیگه خداوکیلی حقش نیست که توو سال دوهزار شونزده یه زن با صبوری زندگیشو نگه داره و ایکاش بهش خوش بگذره و آرامش روحی داشته باشه از دستِ شوهرخوبش که فقط گند اخلاقی ویژگیِ بدش محسوب میشه
مجی واقعا شوهر خوبیه کلا آدم بدی نیست و میتونه یه کم صبور تر، متین تر و آروم تر باشه در مقابل مونا :)، چون کلا در دست بندی های اخلاقی جزو خوش مشرب ها قرار داره پس کسی که با بقیه خوبه، قطعا میتونه با زنش هم تند حرف نزنه :))) فقط کمی تمرین و حوصله لازمه تا مهربون شدن.
باشد که رستگار شود
در هر صورت جوونه و خام
یه روزی پشیمون میشه از این مدل حرف زدنش با زنش چون بالاخره هر زنی تحمل و صبر محدودی داره البته برای خودشم خوب نیس انقد بی اعصابی :/
این یه رازِ که مجتبی داد میزنه سر زنش و احتمالا توی ساختمون من بدونم چون که بقیه اون سمت ساختمون میخوابن و این منم که تو سالن پذیراییم.
ایکاااااااش میشد رفت زد روی شونه هاش و گفت عاقا داداشِ من گند اخلاق نباش یه کم لطیف تر باو، آخه چته؟ دِ هه:/
(( خواستم چون از خواب پریدم بی حوصلگی کنم ، روزم خراب شه، اومدم قصه های مجی رو تعریف کردم تا آروم شم روزم خراب نشه :) ))
البته که من از اینجور مُد های برآمده از روشنفکر نمایی های نسل جوان بیزارم :/
دوستان مثل اینکه امسال مد شده میگن نمایشگاه کتاب، فقط نمایشگاه است و نه فروشگاه کتابهای تخفیف دار!!!
حواستون باشه به کسی نگید رفتین کتاب خریدین :)
الکییییی بگید من فقط رفتم تازه های نشر رو از نزدیک زیارت کنم!!!، کلاس دارنه :) نگید نگفتما...
پس چی شد؟؟ وقتی ازمون پرسیدن رفتی نمایشگاه چیکار کنی؟؟ همگی یک صدا پاسخ میدهیم که امسال بهار دسته جمعی همگی رفته بودیم نمایشگاه زیاااارت
شنبه ها، شنبه ها...
روز زل زدن به هزاران کار نیمه تماااام و هزاران آرزو و هدفی که باید توی یکی از همین شنبه ها کلید میخورد و شروع میشد
اما دریغ.
مات و مبهوت زل خواهم زد به آرزوهایی که برای رسیدن بهشون، انگار امروز روزِ شروع نبوده
هر اتفاقی به موقعش میوفته باو :)
یاد یه شعر تازه میوفتم وقتی سرت توی کتاباته *
و سوالم از دنیا و کائنات اینه که چراااا تو این مدت کسی دلش برای من تنگ نمیشه؟؟ حتی در حد یه پی ام یا اسمس که آخه عِعععععع تو که همیشه بودی کنارمون و حالا نیستی عایا خوبی؟؟
بی معرفتا شاخ و دم ندارند که...
اوم :(
* تیتر یه تیکه کوتاه از آهنگ نسکافه با صدای رستاکِ ، که با کلیت موسیقی اش و اینا هیچ همذات پنداری نکردم جز همین یه بیت
:')
دهمِ هر ماه میاد .
اسمشو بلد نیستم !!!
اعتراف
اومدم اینجا اعتراف کنم تا بارشو تنهایی رو شونه هام نکشم
یعنی هاااا صفررررر هیچ و پوچ.
کِی دغدغه های زندگیم آنقدر کوچیک شد که حتی از اینکه درس نخونم بترسم :/
من میترسم لابد.
از اینکه این یک روز سایه پلیدش رو بندازه روی روزهایی که درس خوندم.
نخندین.
منم نمیخندم به این موضوع.
روزها رو گم کردم :)))
کلمات کلیدی چهارشنبه شما چیه؟ ))
معلومه که ب کلمات کلیدی روز فک نکردم و اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که مگه امروز چهارشنبه است؟؟
دوشنبه بود که.
از صبح فک میکردم دوشنبه است!! دقیقا دو روز عقب تر :)))))))
دلت جوونه؟
جوونی کردی تا حالا؟ اصلا جوونی کردن یعنی چی؟
یعنی این که بی مهابا کارهایی رو انجام بدی که همه به بی مغز بودنت شهادت بدن!
اون وقت جوونی کردیم!؟؟
(یا)
جوونی کردن یعنی اینکه شور و حال جوونی بهمون شجاعتی رو بده که قدم در راه ناشناخته ها بذاریم و زندگی رو از راه درستش کشف کنیم؟؟
کدومش؟؟
البته من که جوون نیستم!
حقیقتش اینه که تصمیم گرفتم تا 18 سال که نوجوان بودم بعدش 18 تا 20 رو پشت کنکوری باشم
و از سال دیگه جوان :)))
آدم، یا جوان ِِ یا پشت کنکوری!!
نمیشه هر دو باهم.
راکد بودن این وضعیت با شور و حال جوانی منافات داره!!
من اعتراااااااض دارم انگار :) ولی اعتراض ندارم.
بعضی اوقات به گوشه چشمی همه ی گره ها باز میشه هاااا.
چرا به گوشه چشمی به ما نمینگری؟؟